قاصدک شمس توس دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:, :: 22:56 :: نويسنده : آمنه
من اگر بنشينم تو اگربنشيني چه كسي برخيزد؟ من اگربرخيزم تواگر برخيزي همه برمي خيزند. زندگي دوروزاست روزي باتو وروزي عليه تو روزي كه باتوست مغرورنشووروزي كه عليه تو بودصبور باش
در غرور زندگی
من فکر می کردم که دنیا صفحه ی شطرنج و من شطرنج بازی ماهر و زیرک تمرکز می کنم بر آن و چینم مهره های بخت خود را پشت یکدیگر اسب را جانانه می تازم قلعه را با عشق می سازم من حمایت ها کنم از شاه خود با فیل و سربازم زندگی را شاد می دیدم قصر خود آباد می دیدم آن وزیر زیرکم در صفحه شطرنج دنیا را شاد و خندان، شاخه ی شمشاد می دیدم در غروب زندگی دنیا همان شطرنج و من یک مهره ی بی جان به دست کودکی نادان گهی این سو گهی آن سوی این میدان گهی هم خارج از صفحه...
قاصدك! هان، چه خبر آوردي؟ از كجا وز كه خبر آوردي؟ خوش خبر باشي، اما، اما گرد بام و در من بي ثمر ميگردي انتظار خبري نيست مرا نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس برو آنجا كه تو را منتظرند قاصدك در دل من همه كورند و كرند دست بردار ازين در وطن خويش غريب قاصد تجربه هاي همه تلخ با دلم ميگويد كه دروغي تو، دروغ كه فريبي تو، فريب قاصدك هان، ولي... آخر... اي واي راستي آيا رفتي با باد؟ با توام، آي! كجا رفتي؟ آي راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟ مانده خاكستر گرمي، جايي؟ در اجاقي طمع شعله نميبندم... خردك شرري هست هنوز؟ قاصدك ابرهاي همه عالم شب و روز در دلم ميگريند
بازویم را بالشِ سر می کنم؛ احساس می کنم که دلدادۀ خویشم زیرِ ماهِ مه آلوده. ای آنکه بخشیدی به خوبان روی زیبا ای کاش می دادی کمی هم خوی زیبا! از شکاف در هم سوز می آید هم نور ماه.
ستاره می جهید از آسمان ها جدال باد بود و بادبان ها به روی ماسه ها باقی نهادیم دو جای پیکر و بس داستان ها
ما آب را ... برای گریستن نوشیده ایم. باران که می بارد ...
چشم هایم با آسمان به تفاهم می رسند چه وجه اشتراک لطیفی است بین هوای دل من با این روزهای پاییزی!
یک سال است که به جای دست خاک می خورد سه تارم صدایش هم در نمی آید. چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 15:36 :: نويسنده : آمنه
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد دل رمیده ی مارا انیس و مونس شد نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد به بو ی او دل بیمار عاشقان چو صبا فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد طرب سرای محبت کنون شود معمور که طاق ابروی یارمنش مهندس شد لب از ترشح می پاک کن برای خدا که خاطرم به هزاران گنه مسوس شد کرشمه ی تو شرابی به عاشقان پیمود که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد زراه میکده یاران عنان بگردانید چرا که حافظ ازین راه رفت و مفلس شد خیال آب خضر بست و جام کیخسرو به جرعه نوشی سلطان ابولفوارس شد چو زر عزیز وجود است نظم من آری قبول دولتیان کیمیا ی این مس شد حافظ
درباره وبلاگ به وبلاگ ما خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |